درسی از شهدا-درس اول : ساده زیستی و دوری از تکبر

ساخت وبلاگ

\

معلم :سرلشکر شهید عباس بابایی

فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران

نام پدر :اسماعیل

زمان و محل شهادت ۱۵/۵/۱۳۶۵

عملیات برونمرزی در منطقه سردشت

محل دفن : گلزار شهدای قزوین

سلام دوستان ؛ می خواستم با زندگی نامه شهید شروع کنم اما با خودم گفتم همه جا می شه زندگی نامه رو پیدا کرد ؛ چیزی که مهم هست اینه که یه درسی از شهدا بگیریم پس به دوتا خاطره و بخشی از وصیت نامه شهید اکتفا می کنم.

خاطره ی اول :

فرمانده ی خاکی

سه سالی می شد که منابع آب پایگاه لایروبی نشده بود ، وقتی آب می خوردیم ، تو لیوان ها یه وجب خاک جمع می شد .همون موقع عباس تازه فرمانده ی اونجا شده بود .دستور داد هر چه سریع تر منبع ها رو لایروبی کنند. قیمت گرفتیم دیدیم حداقل ۳۰۰ هزار تومان هزینه داره! اون روزا این مبلق برامون افسانه ای بودو پایگاه هم نمی تونست برای این کار اینقدر هزینه کنه.

وقتی عباس رو در جریان قرار دادیم ، گفت:

((برو گروهانت رو بیار پای منبع)).سرباز ها که اومدن ؛ اول از همه خود عباس رفت داخل یکی از منبع ها و شروع کرد به لایروبی. سرباز ها هم کار رو یاد گرفتند ، همین طور که مشغول کار بودیم دیدم یکی از سرباز ها ایستاده و به بقیه نگاه می کنه. سرش داد زدم و گفتم : ((سرباز!به کارت برس.)) دیدم فورا مشغول کار شد .جلو تر که رفتم دیدم خود بابائیه. خیلی خجالت کشیدم .

گفتم : ((ببخشید جناب سرهنگ ،با این سر و صورت خاکی نشناختمتون .))

اون گفت : (( عیبی نداره ، ولی سعی کن با سربازا بهتر رفتار کنی تا کمتر اذیت بشن .))

منبع : کتاب علمدار آسمان ص ۴۵

\

خاطره ی دوم :

فرمانده ی بی تکبر

بعد از این که خلبان را برای نگهداشتن هواپیما راهنمایی کردم با صحنه ی بسیار جالب و نادری مواجه شدم.خلبان با یک لباس ساده ی بسیجی و بدون هیچ درجه و اتکتی در حالی که کفش کتانی به پا داشت از هوا پیما خارج شد و بعد از احوال پرسی دلچسب با من در حالی که می خواست برای جابه جایی هواپیما به داخل آشیانه به من کمک کند (که من نگذاشتم) از من خدا حافظی کرد وبا پای پیاده به راه افتاد (معمولا خلبانان با یک خودرو از کنار هواپیما به سمت مقصد مورد نظر حرکت می کنند) بعد از چند دقیقه فرمانده ی پایگاه مان (پایگاه چهارم شکاری دزفول) با یک پاترول آمد و گفت:

((پس تیمساربابایی کجاست ؟ )) با این حرف من جا خوردم وتازه فهمیدم آن خلبان همان تیمساربابایی فرمانده ی پایگاه امیدیه بوده است.

راوی:ستوان احمد علی شیری

این خاطره ی دومی خاطره ای بود از پدرم که این شهید بزرگوار را از نزدیک دیده بود.\

بخشی از وصیت نامه شهید:

این شهید بزرگوار دو تا وصیت نامه داشت که وصیت نامه دوم را با هم می خوانیم :

سم الله الرحمن الرحیم

انا لله و انا الیه راجعون

خدایا ، خدایا ، تو را به جان مهدی (عج) تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگهدار . به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت می کشم وصیت نامه بنویسم . حال سخنانم را برای خدا در چند جمله انشاالله خلاصه می کنم .

خدایا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده .

خدایا ، همسر و فرزندانم را به تو می سپارم .

خدایا ، در این دنیا چیزی ندارم ، هرچه هست از آن توست .

پدر و مادر عزیزم ، ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم .

عباس بابایی

۲۲/۴/۱۳۶۱

۲۱ماه مبارک رمضان

*****

شهید بابایی فرمانده بود در عین حال ساده زیست و بی تکبر و به جای تشریفات بیشتر سعی می کرد اون کاری که بهش محول شده را به بهترین نحو انجام بده تا شرمنده ی خدا و خلق خدا نشود ؛این شهید بزرگوار یک بسیجی به تمام معنا بود و به ما درس داد که هر چه با فروتنی و ساده تر زندگی کنیم به درجات بالا تری خواهیم رسید.

این است علی وار زیستن ، مردان حق این گونه اند.

روحش شاد

برای شادی روحش فاتحه مع الصلوات

*****

ما تا ظهور ایستاده ایم

اللهم عجل لولیک الفرج

( منبع : پایگاه اینترنتی خورشید آل یاسین )

وبلاگ گروه ایثار...
ما را در سایت وبلاگ گروه ایثار دنبال می کنید

برچسب : شیسصثقغثفغایلسیباکبمکینالالببتنلبلا, نویسنده : مهدی ابراهیمی gorahesar بازدید : 771 تاريخ : يکشنبه 16 مهر 1391 ساعت: 17:14